استاتوس زده بودم* من می ترسم پس هستم..


بعد از چتی دلگرم کننده با یکی از دوستانم از جایم بلند شدم و به سمت روشویی رفتم. آب خنکی به صورتم

پاشیدم و لبخندی در آینه به چهره ی عبوسم زدم..حرکت کردم با بسم الله ی که در دلم افتاد ..تسبیح دلم را

دوباره وصله انداختم و شروع به ذکر گفتن کردم: خدا هست،نترس،توکل کن،امید داشته باش..


من هر از چند گاهی به منجی  ای نیاز دارم که رسوبات ذهنم را بشوید و پروسه ی این شستشو به مرتبه ی

معنویتم برمیگردد فعلا که طولانی است اما شاید اگر تکنولوژی معنوی ام بالا رود این پروسه تبدیل به یک دکمه

شود دکمه تصفیه رسوبات ذهنی...


*حسین پناهی

قدم به قدم


در حال قدم زدنم..محکمُ با اقتدار..طرح لبخند و رقص مژه های کسی میتواند دقایق زیادی من را محصور خودش

کند همه چیز لذت بخش وعالی است که ناگهان در یک قدم کاملا عادی زیر پایم را خالی میبینم دقیقا شبیه

کارتون مگ مگ..یک قدم بر میدارم و با مخ توی فکرهای منجلابم سوت میشوم..آن جا خود را مابین جماعت

دروغگویی میبینم که همه برای حفظ بقای خود به دنبال رابطه با یکدیگرند..این تناقض بسیار آزاردهنده و آسیب

رسان است!


راهِ حل این قضیه را در دست ندارم فقط میدانم زمان میبرد تا آرام شوم و این زمان را کی میبرد؟یک تختخواب،یک

شوفاژ داغ، و من که لای لاحافم میپیچمُ و پشتِ مبارکم را به کل دنیا میکنم و به مادرم(این رفیق همیشگیم)

میگویم: ولش کن مامان من که میخوام بخوابم!. .

عنصرهای بی تمایل مندلیفم آرزوست..


قبل از مزدوج شدن یکسری از مشکلات بانوان را به سخره و  به باد انتقاد میگرفتم و همیشه به این معتقد بودم

که این چیزها دو طرف دارد  که ما داریم از یک طرف به آن نگاه میکنیم و کلا زیادی تو فامیل نطق میفرمودم در این

باب و مخالفتم رو از این بحث ها به وفور ابراز میکردم الان البته که هنوز با بحث این موضوع ها در جمع مخالفم اما

خودم در شرایطی هستم که دقیقا دارم با چشم های عقلم میبینم که وسط آزمایشی ام که خداوند شروعش

کرده ..آزمایشی سنگ تمام که تمام عناصر با خلوص بالا در آن شرکت دارند و کاتالیزگر ها تا دلت بخواهد رنگ به

رنگ و مدل به مدل حضور دارند و خوب این من هستم که قرار بعد مدتی جواب فلش آخر این آزمایش باشم یا از

آن ترکیب هایی میشوم که یک ذره هم شبیه  عنصر اولیه نبوده اند یا هم شبیه آن عنصرهای جدول مندلیف

میشوم که در حداقل تمایل به ترکیب شدن اند و از هر آزمایشی در هر شرایطی سربلند و با  همان شخصیت

های اولیه شان بیرون می آیند..

ازدواج


به همان اندازه که از تنهایی نجات پیدا میکنی،خلوت هایت وخیم تر میشود

به همان اندازه که از شادی بهره میبری،لحظه های غمگینت عمیق تر میشود

 شبیه این ضرب المثل انگار که

 هر که بامش بیش برفش بیشتر ..

هر که عشقش بیش دردش بیشتر..

هِــــــــــــــــه . .


*پروانگی

 

داشتم به اسمارتیز های رنگارنگ توی دستم نگاه میکردم و فکر میکردم که کدام یک به رنگ نارنجیِ شبرنگِ ناخن

هایم می آیدکه به ذهنم زد چند خطی بنویسم..

دامنه ی اختیار ما آدم ها خیلی وسیع تر از حدی است که تصور میکنیم ما میتونیم به راحتی هر چه تمام تر پست

ترین و بی ذات ترین آدم باشیم میتونیم با دستای خودمون خودمون رو بدبخت کنیم و میتونیم چیزهای زیادی رو

امتحان کنیم که ارزشش رو وقتی میشه فهمید که نتیجه اش داره جلو چشمون رژه میره..این اختیارِ خطرناکی که

ما در دست داریم به نسبت شرایطی که توش هستیم قالبیت تلنگر خوردنُ داره..مثلا برای شخص من حکومتِ

فعلی،شرایط زندگی شهری ، خانواده ی مذهبی و ادامه ی ماجراهای داشتنِ خانواده ی مذهبی تلنگر های

بزرگی به اختیارم بوده..خوب یا بد  من با این تلنگرها اختیارم رو محدود کردم و کم کم به بعضی چیزها عادت

کردم..سه کلمه ی مهم در ذهن من همین ها هستند..اختیار ، محدودیت و عادت و  البته کلمه ی چهارم باور

های مذهبی ام..که خوب اگر بخواهم در حد علوم دبستان مثالی زده باشم که اختیارم مایع باشدُ محدودیتم

جامد و عادتم گاز،باورهای مذهبی ام چیزی است که در فرایند ماهیانه ی ذهنم در حالت مایع و جامد و گاز طبقه

بندی میشود..

راستش من فکر میکنم که ما آدم ها اگر فکر کنیم دنیایمان را شبیه تئاتری خواهیم دید که من دیشب دیدم:

دنیای جنگ آمیزِ آدم های دیوانه ای که در سایه ها و نورهای شگفت آور به دنبال پروانگی جان میدهند

دنیایی تنها  که با تار های عنکبوتی محصور شده

دنیایی که همه در فکر هایشان غرق شده اند

و فقط یک صدا است که گرم و لطیف از بهاری دلنشین میگوید..


*نام تئاتر

کله پا شدن


آخ کلمه ها دوباره در ذهنم گیر کرده اند

کوتاه شده ام

و پلک هایم سنگین تر از همیشه است

خواب

این معجزه ی قرن بیستُ یکم

در لابه لای پوستم هن و هن میکند

و آرامش

این شربت دودی رنگ

روی گونه های سرخ شده ام جلز ولز میکند

زندگی؛

عمیق ترین سوراخی است

که باید چشم بسته

در  سیاهی آن پردیدُ

امیدوارانه

به انتهای سفیدش فکر کرد

.

________


بعد آدم کم کم عادی میشه..پای چشمش گود می اُفته و تو دلش یه آشوبه همیشگی می مونه..نقطه های

حساسیت زای زندگیش دود میشن و میچسبن به آلودگی های زیادِ شهرش..

بعد آدم دستُ پای یخ کردش رو میچسبونه به شوفاژ داغ اتاق_این معشوق کاذبِ همیشه حاضر!_

بعد آدم دیگه براش مهم نیست که وضعیت چه جوریه؟دل چی میگه؟عقل چی میخواد؟پا کجا میره!؟لب پایینشو

روی لب بالاش میزاره و چسبِ سکوتشو میریزه روشون..به همه چی تموم شدنی نگاه میکنه..

فقط یه چیزی اون وسط مسطا در حال وول خوردنه..یه چیزی که  قطره های آبی داره .. خنکه اما سوز نداره،گرمه

اما نمیسوزونه..شفافه اما آبرو رو نمیبره،جذابِ اما دلُ نمیزنه..همون دیگه همون که پخش شده تو کلی دوده و

خاکستر..شاید همون که اگه همش با هم یه جا جمع میشد واسه یه آدم کافی بود/

نمیدونم؛پاییزه..ابریه..دل خسته است!

این روزها فارغ لبیک می گویم..


این روزها را با چشم های ناقص و لبخند های زیادی گشاد می گذرانم

این روزها روبه روی پنجره اتاق می ایستم

و سرم را با نفرت از نگاه همسایه ها برمیچینم

و با تمام وجودم بوی تن همسفرم را استشمام می کنم

فارغ از هوایِ مضطرّ پاییزی

فارغ از لحظه هایی که در یاس مطلق میگذرد..

فارغ از فکر های مشمئز کننده

فارغ!

فارغ حتی از خودم که مشکوک ترین نقطه ی این سرزمینم

این روزها،

لبیک من به آرامشی است که در هوای او دارم.

مرگ


جرقه ای که زمین را لرزاند،شکاف عمیقی هم در آسمان ساخت..هوا پر دودُ زمین پر خون شد.آشفتگی از سر و

کولِ نعمت های پروردگار بالا و پایین می رفت..تو گویی قیامتی برپا بود!..

جمعیتی رو به سردترین قسمت زمین تظاهراتی نه چندان خوشایند برگزار می کردند.عجیب ترین اتفاق زمین

دوباره اتفاق افتاده بود،روحی به دنبال جسدش هراسان می دوید و ناله ای  لابه لای آن همه شلوغی به دنبال

"یکتایِ فریادرسش" میگشت و نمیافتش..

زمین سوراخ سوراخ شده بود..سوراخ هایی تاریک و موذی..روح وحشت زده از تناقض ایجاد شده به تن عزیزانش

پناه می برد و زاری آنها را زار می زد و دوباره به آسمان می پرید..زمان بیشتر از همیشه کُند شده بود،کندیِ

عصرهای جمعه،کندیِ شب های بی خوابی..کسالتِ بعد از بیهودگی زمان باعث شد کناری سکنی گیرد و سعی

کند به مقدارِ بسیار بسیار کمی آرام باشد و فکر کند..پس در نزدیک ترین فاصله به جسدش خیره به سفیدی

لباس تازه شروع کرد!برای آخرین بار "شروع" کرد.:زمین به آسمان آمده و آسمان در زمین فرو رفته.. حالا روی

ابرهایی راه میرود که همیشه آرزوی دراز کشیدنِ روی آنها را داشت،آرزوی گاز زدن تکه ی ابری سفید!حالا دیگر

خورشیدِ آسمانش یک لاله ی خونین است..هوایش سبز و زمینش آبیِ آبی است..

به خود آمد...جسد! این تناقضِ مهلکِ این لحظه ها دوباره فرار کرده بود..دوید و او را کنار سوراخِ مخصوصش

دید..مورچه ها با فشار زیادی جسد را به داخل می کشاندند و کرم ها کنار هم چسبیده بودند و برای مهمانِ تازه

جا باز میکردند..روحِ ماجرا ناخوآگاه فاصله اش بیشترُ بیشتر میشد.. کم کم همه چیز را نقطه میدید..یک نقطه ی

سفید لابه لای صدها نقطه ی سیاه..

بلاخره نگاهش را از آن همه نقطه کَند و روبه رویش را دید..ســـــکوت،ســـکوت،ســـــکوت..

یادِ آغوشِ گرمِ همسرش افتاد   لبخند زد        تمام شد .

دردُ دل با هوا

از آن دسته موجودات نیستم که تا جمعیتی را دیدم که تنها در یکی دو چیز مشترکاتی داریم آن هم فقط برای چند

دقیقه سکوتم را بشکنم و به هر کلمه ای تن دهم تا مبادا تنها بمانم..از آنهایی که حتی در یک جگوزی داغ هم

حرفی برای گفتن پیدا می کنند ..همین طور که پاهایم را دراز کردم و سرخی پوستم را حس میکنم آدم ها را

میبینم که چه تلاشی می کنند برای حرف زدن..بیخودُ بی جهت!..جمله های بی ربط،سوال های مسخره."امرو

آبش مثل همیشه داغ نیست".."اینجا چرا دوش هاش انقدر کمه؟".."خانوم،شما پاتون از کی ورم داره؟" و قص

الی هذا..

و من موجودی که حریص سکوتم این روزها باید خیره خیره در چشم های این مردم نگاه کنم و خیالشان را راحت

کنم که هیچ حرفی برای گفتن ندارم..حتی اگر داشته باشم هم دلیلی نمیببنم که حرف بزنم.. خیلی وقت است

میان من وخیلی از آدم ها حصار های ضخیمی کشیده شده است..حصارهایی از جنس تحمل..نه سازش،نه

طغیان،فقط آگاهانه غفلت کردن..هه.

هیچِ ابتدایِ آفرینش


ظرف فکرهایم دیشب از دست دوستم در یکی از خوابهای شلوغم افتاد!

نیمه ی قاشقی شربتِ سینه، کافی است برای گُر کشیدن و قدم زدن؛

پیاده رویی که همیشه در آن قدم میزدم را کنده اند و بوی کثافت کاری آدمیزاد ها دوباره بالا زده است..

نه..نه تو و نه هیچ بنی بشر دیگری مانع آزادی من نشده اید!من از ابتدای خلقت محدود به ذات معلقم بوده ام و

تنها نقطه حساسیتم همان خدای بی همتاست..

نه..کفر نمیگویم! بارانی در دل دارم و خلوصی در نیت اما آشفته ام و رویم سرخ شده از این تندی واقعیت!

کمترین کلماتی که به ذهنم میرسد این است که گاهی از تمام وظایفم میخواهم دست بکشم و روبه روی

نسیمی از شمال الهی بایستم و خود را برای لحظه ای به هیچ بسپارم..هیچ ابتدای آفرینش..همین.


هیس!


از این همه ننوشتن به لنگ در هوا بودن می رسم و از این همه بیهودگی به کل من علیها فان!

از این همه روزمرگی به گرمای آتش زای تنم می رسم و از این همه تشنگی به فریاد !

امان از تشنگی...تشنگی تن...تشنگی روح و تشنگی مغـــــــــــز .

لحظه ی باریک میان اعتدال و برآشفتگی است،

 کنارم نه خورشید است که باب معنویتم را بگشاید نه درخت است که سایه سار امنیت و آرامشم باشد

کنارم خالی است و و بر زبانم جاری است که *"اصولا انسان موجود تنهایی است".


*دکتر شریعتی

بی خودی


صفحه های پارازیت گرفته

کلافگی قابلمه های به هم خورده

نتوانستن در نوشتن

آ . ش . ف . ت . گ . ی

اوووووف

خستگی ..

تو هم که مثلِ همیشه دیر کردی

.

همسر شما از آنچه که فکر میکنید به شما نزدیک تر است..

اول حرفام باید بگم که اینایی که مینویسم راهی که خودم توش پا گذاشتم و  خوب فکر میکنم درسته ولی این به

معنای غلط بودن بقیه راه ها نیست..تو این چندسالی که گذشت شاید یکی دوبار بود که در مقابل آدمایی

احساساتی شدم و حس کردم که باید با اونا ارتباط داشته باشم،اما از یه جایی به بعد فهمیدم که آدما رو باید با

عقلم بشناسم و به عقل های نزدیک به خودم علاقمند شم و بعد احساسم رو وارد میدون کنم و تا جایی که

خواستم جلون بدم..این تصمیمُ در مهمترین انتخاب زندگیم به کار بردم و با عقلم تک تک ابعاد شخص مورد نظرمُ

بررسی کردم وبعد به این نتیجه رسیدم که ما در راه هایی نزدیک به هم در حال راه رفتن هستیم و بعد

احساساتی شدم که خوب این احساس یک مرتبه اوج نگرفت و پله پله بالا رفت و  هنوز هم در حال بالا رفتنه..

توی این بالا رفتنا هربار چراغ های بیشتری از خوبی همسرم برام روشن میشه ..این چراغا همون قطره های

امیدی هستن که ما واس خاطرشون از خیلی از جزئیات دوس نداشتنی رابطه میگذریم!..

میدونین،مهمترین حسن این رابطه اینه که من میتونم عقایدی رو که به نظر خیلی ها عجیب و غریب بود  با

همسرم مطرح کنم و با خیال راحت دربارش حرف بزنیم و اینا رو همه مدیون انتخابی هستم که با عقل

کردم..همین.

خون بود یا گریه..


ایجادِ یک فضای منطقی در خون آبه های چشم های یک عاشق

بیرون زدن شاخه های بی برگ از زبان یک معشوق

و پشت سرهم لب دادن امواج صوتی و برقراری یک سکوت کاملا لعنتی..

ته فکر عاشق و ته قلب معشوق

شاید هم نه..کاملا برعکس!

معمای گند خوردن بعضی از شب ها

لای دستِ ستاره های گلگون

مغناطیس ذهن بیمار و کشش هر موجود موزمار

لِی لِی خوردنِ درجا کنار یک مردِ تنها

و تِرق تِرق خوردن دردها بر فرق سر یک زنِ تنها

پلک مانوس شده با اشک

و چیک چیک باریدنِ کاملا تنها ..


پ.ن : دوست داشتن !


آخرین ضربه رو محکم تر بزن . .


تا زمین چرخیدنش میگیرد سرهای گیج رفته  دوباره خمار آمدن و رفتن ها میشوند..مالک این همه بی پناهی

انسانی است که گوشه ای میان زمان و مکان و یک عالم تنهایی گیر افتاده..لبه پنجره ی پناهگاه عمر یک گل

سرخ کاشتند تا عاشقانه فکر مرگ را درسر بپرورانیم..تفکرات وحشی زبان گرفتند  و شعله های آتش، ذهن

کوچک یک کلاغ را لیس زدند ..توان حرف نیس ..اما توان فریاد هست..دردهایی که خفته اند و منتظر تبر روزگارند

که لمسشان کند تا از جا بپرند و شیون کنند..تله نذار برای من ای درد! من تو را انقدر فریاد میزنم  تا تماما بیدار

شوی و صدایت را در وجودم خاموش کنی..لُکنت حرکت آمده و پراکندگی تا کجاهای ذهنم رفته و من در خودم

جمع شدم و س.ک.و.ت. . . .


پ.ن:عنوان از  آخرین درخت ابی

آبی . .


استیصالِ چه کنم هایت را لابه لای سرخی دستهایم پنهان می کنم و کوکِ عشقمان را آن چنان می پیچانم تا

عروسک رویاهامان تا صبح برایمان رقصیدن کند..محبوبم،خیال های آبی مان هرشب روشن و براق تر میشود و

نرمیِ پوسته ی حریم های شخصیمان در حال از بین رفتن است..میدانی! بسان کششی که برگ های سبز

درختان در بروز بادهای بهاری دارند به تو معطوف شده ام و حالُ روزم شبیه کودکی است که میان گندم زاری

آفتابی در حال  دویدن است و بال های گمشده اش را بلاخره پیدا کرده و تا پریدن فقط چند ثانیه فاصله دارد..



به رویاهایت نزدیک میشویم،سرعتت را کم کن و لــذّت ببر!


عصر بهاری،یک لباس حریر گُل منگلی و کفش هایی صورتی..باد خنک کولرهای تازه روشن شده و طعم خوش آب

طالبی های خونگی و عطـــــر مقدس یــار..

به من بگو میان این همه خوشبختی جز خیره شدن به چشمهایت چه باید بکنم؟

به من بگو میان این همه لذت جز اشک ریختن میان خندیدن چه باید بکنم؟

به من بگو وقتی به رویا های دورُ درازم نزدیکم میکنی چگونه باید ابراز شادی کنم؟

من در حال پروازم..خورشید را یافتم و به آن ایمان آوردم،تا رسیدن به نور مطلق با تاریکی ها میجنگم،محبوبم!

در حوالی عشق آباد


دستُ پای روحم را کشُ قوسی میدهم و دهان ذهنم را با یک آچار باز میکنم و لای آن یک چوب کبریت میگذارم تا

 بسته نشود..این روزها اگر ساکت باشم سندروم شکّم زیاد میشود..همین دیشب بود که بی پدری از راه رسید و

لکه خونی در ذهنم کاشت تا صبح با او کلنجار رفتم تا بلاخره دکتر خورشید رسید و کلکش را کند..حالم خوب

است این روزها تا وقتی که با او حرف میزنم اما همین که ساکت میشویم خلایی تمام ذهنم را پر میکند سپس

صدای چیلیک چیلیک عکاسی را میشنوم که بی اجازه وارد اتاق میشود و روی مبلی جا خوش میکند  و همین

طور که پشت سرهم عکس میگیرد دهان گشاد و بی قواره اش را باز میکند و تمام ذهنم را پر از سوال های بی

مورد میکند..برایش یک چایی گرم میریزم و لبخند زنان میگویم: "گذشت اون شب و روزهای قدیم الایام عکاس

باشی جان!خودت را بردار و به تاریکخانه ات برو ..اینجا چراغی روشن شده که به گمانم ابدی است.." چیزی

نمیگوید..من هم مجله ای را از قفسه ی کنار تخت بر میدارم و شروع میکنم به دیدن عکس هایش که باز صدای

منحوسش در گوشم میپیچد این بار دیگر کنترلم را از دست میدهم به سمت لب تابم حمله ور میشوم و کلیک جت

آیدیو را میگذارم جایی که شهرام ناظری فریاد میزند :در عشقِ او چون او شدم/زین رو چنین بی سو شدم...صدای

ویبره ی موبایل و صدای اذان با هم شنیده میشوند..شکر که هر دو باهم برگشتند.

گرگُ میشِ دلم

ما بینِ طلوع و غروب

فضای ترسناکی برای آسمان ترسیم میشود

با این حال اما هربار؛

خورشید و ماه دو رفیق همیشگیِ قلبِ آسمان

زیر گوشش نجوا میکنند:

نترس عزیزِ دلم! هر آمدنی رفتنی دارد ..

به شوقِ آمدنت پروانه میشوم ..

وقتی تو باشی یک خیابانِ یک طرفه میبینم که هوایش اردیبهشتی است و درختهایش بهاری ..وقتی تو باشی

در خیابان یک طرفه ی من فقط چند پیرمردِ مهربان در حالِ پیاده روی اند و بس..وقتی تو باشی حتی اگر سنگی هم

به سمتم پرتاب شود نگران نمی شوم..وقتی تو باشی آرزوهایم را کف خیابان پهن میکنم و قاه قاه میخندم..وقتی تو

باشی صورتی میپوشم و خوشرنگ ترین آدمِ خیابان میشوم..وقتی تو باشی قدم هایم تندتر و نفس هایم کندتر

میشود..وقتی تو باشی مشتاقِ زندگی میشوم..فقط! وقتی تو باشی و شب دامن گیرد و چشم هایم به این جمله

بی افتد حسنی میشوم..." رویایِ منی" .

جرقه های همیشگی

برای هیچ های مطلقی مینوسم که نگران این تاریکی اند، برای ذهن های مشوشی مینویسم که حیران  از خالق

این همه پراکندگی اند، برای تن هایی مینویسم که پیرهن درافکندند و از این همه خصایص حیوانی به نور پناه بردند

،برای صداهایی مینویسم که آنقدر در حلق ها ماندند تا دست آخر حلق آویز اشک ها شدند،برای آدم هایی

مینویسم که به هست هایشان شک میکنند و با انگشت اشاره شان پوست های خود را لمس میکنند و دوباره

ایمان می آورند، برای کسانی مینویسم که از هجمه ی زنگ های گزارشی خسته اند  و در انتظار یک جرعه هوای

سکوت سرخ شده اند،برای تو مینویسم که نیستی و دلم از نبودنت لنگ میزند..برای خودم مینویسم که بُغ کرده ام

روبه روی این همه دنیا ...

بهار ما رسیده انگار باز هم

روی قسمت سرخ شده ی گونه ی چپم خدا بوسه ای کاشت

وقتی من به حلقه ی سبزی در انگشتانم می اندیشیدم

و آن لحظه بود که زمین و زمانِ روحم شروع به رقصیدن کرد 

.

.

.

وقتی که من . . .

من در انتهای بیستُ سه سالگی عمرم

با دیدن چند کلمه در یک مسیج نه چندان بلند

شاهد برقی در چشمانم شدم

که همه ناشی از مزه ی خوشبختی در دهان یک ذهن است.

عنوان ندارد بازهم

شده فکرت اونقدر شلوغ شه که حرفات کم بیارنُ بزنی به جاده سکوت و خیرگی..اون حالم با همه..ینی ممکنه

چندین دقیقه روبه روی مادرم  نشسته باشم و اون با آبُ تاب از روزگار من حرف بزنه و دستهاش رو با هیجان

زیادی تکون بده و من فقط خیره باشم و چند دقیقه بعد تکرار همین اتفاق با شخص دیگری مثلا پدرم..انگار همه ی

حرف ها در خیرگی و سکوتم خلاصه شدند در خیرگی نگاهی مشکوک و سکوت صدایی که ترسیده باز..ترس و

شک زاده ی قلب بی ایمان است و من این دورا بارها تجربه کردم و اینبارهم دوباره در حال تجربه کردنم..ترسیدن

از این هوایی که درحال شکل گیری است و شک به تداوم آن..هوایی که قطعا همیشه آرام نمی ماند که باریدن

دارد و نباریدن! که طوفان دارد و گردباد..که جغرافیای بودنش تنها در چند کلمه خلاصه میشود: تا کجای درجه ی

عشق پایدار می مانیم؟


+ زنگ آخرِ زندگی ورزشه میدونم : )

نورِ شب

دل بستن به دریا

پریدن به آسمان

و بوسیدن روی ماه..


پ.ن : منبع این پُست


اخبار بهاری

دوباره ورق میزنم کتاب گذشته ام را..بار آخر سالِ پیش دم دمای تولدم بود..این بار اما بر حسب تصادفِ حس های

متفاوت شروع کردم به دیدنِ خودم..خوب است،این که میخواهم بگویم خوب است..پس بشنو! : من خودم را دوست

دارم،تمام گذشته ام را،کودکی صورتی رنگم را، نوجوانی نارنجیِ زردم را،خاطراتم را و اشتباهات بسیار ریز و درشتم

را.من خودم را دوست دارم . و با خودم کنار آمده ام تا به امروز..این خبر خوشایندی است برایم!خبری که خیلی وقت

بود باید به خودم میدادم!خبری که امروز از لابه لای آلبوم های کودکی ام بیرون آوردم،به قول خدایمان"برای هر خبری

زمانی معین است"..

لبیک یا بهار

باید دوباره فرصت داد به آدم ها  به اتفاق ها به احساس ها به همه کس و همه چیزی که میتواند خوب و

دلچسب باشد ..باید فرصت داد و منتظر نتیجه ماند..باید فرصت داد به آدم هایی که اعتمادی به آنها نبود ..باید

 فرصت داد به اتفاق ها که جدید و غریب اند..باید فرصت داد به احساس هایی که اسیر بودند،هدر رفته بودند و کم

 بودند..خلاصه بخواهم بگویم باید به این بهارِ "نوپا" فرصت داد حتی اگر ابتدای خیلی زیبا و شگفت آوری هم

 نداشت..نا سلامتی ما از خیل امیدوارانیم ..چشم دوختیم و لبیک گوی بهاریم ..

ملکه

اقیانوسی سبز به قلبم که سرچشمه مرداب های سیاه شده بود،جاری شد و خداوندی از لا به لای نیلوفرانه

ترین نگاه ها به سمتم دوید و زمستان در یک چشم به هم زدن بهار شد و آخرین تیر شیطان راهی ناکجا آباد

بی ابدیت شد و آجر آجر درد سوخته بدرقه ی برگ های ریخته و برف های نریخته شد و صدا،صدایِ سایه

آرامش بالای سرم جنبید و کودکی درونم شروع به قهقه زدن کرد و این جنونِ آتشین لحظه های سرخ در رقص های

بی وقفه ام مشعوف ماند ..



+ با تمام وجود : )

عنوان خاصی ندارد

آدم های تنها در هوای انتهایی زمستان گیج میزنند از آن جهت که با حس خود گرما و سرمای روزانه را میابند و

دست آخر یا از گرما سرخ میشوند و یا از سرما منهدم..آدم های تنها خیلی جدی رکوردر موبابل را روشن می

کنند  و با صدای محزون شعر میخوانند..آدم های تنها در کوچه های خلوت دم به دقیقه پشت سرشان را نگاه

میکنند..آدم های تنها اوقات فراغتشان را در خیابان های دراز پیاده روی می کنند و خانه ها را برانداز می

کنند..آدم های تنها ایده آل هایشان را کم کم در خود دفن می کنند..آدم های تنها تصمیم میگیرند عاقلانه عمل

کنند و بیشتر زندگی کنند ..آدم های تنها منتظر هیچ بنی بشری نمی شوند و عاشق هیچ دوپایی هم نمی

مانند آدم های تنها در گذر اند..گذر از لحظه ها..آدم های تنها با فیزیولوژی بدنشان و با جغرافیای محیطشان

کنار می آیند و طبیعی میدانند احساس هایشان را..آدم های تنها نه اهل سازش اند نه انتقام..بیخود لبخند

نمیزنند بیخود جدی هم نمی شوند..همیشه هم دلیلی ندارند برای کار های مسخره شان ..آدم های تنها

بدبخت نیستند اما خوشبختی را هم آسان نمی بینند..