جرقه ای که زمین را لرزاند،شکاف عمیقی هم در آسمان ساخت..هوا پر دودُ زمین پر خون شد.آشفتگی از سر و
کولِ نعمت های پروردگار بالا و پایین می رفت..تو گویی قیامتی برپا بود!..
جمعیتی رو به سردترین قسمت زمین تظاهراتی نه چندان خوشایند برگزار می کردند.عجیب ترین اتفاق زمین
دوباره اتفاق افتاده بود،روحی به دنبال جسدش هراسان می دوید و ناله ای لابه لای آن همه شلوغی به دنبال
"یکتایِ فریادرسش" میگشت و نمیافتش..
زمین سوراخ سوراخ شده بود..سوراخ هایی تاریک و موذی..روح وحشت زده از تناقض ایجاد شده به تن عزیزانش
پناه می برد و زاری آنها را زار می زد و دوباره به آسمان می پرید..زمان بیشتر از همیشه کُند شده بود،کندیِ
عصرهای جمعه،کندیِ شب های بی خوابی..کسالتِ بعد از بیهودگی زمان باعث شد کناری سکنی گیرد و سعی
کند به مقدارِ بسیار بسیار کمی آرام باشد و فکر کند..پس در نزدیک ترین فاصله به جسدش خیره به سفیدی
لباس تازه شروع کرد!برای آخرین بار "شروع" کرد.:زمین به آسمان آمده و آسمان در زمین فرو رفته.. حالا روی
ابرهایی راه میرود که همیشه آرزوی دراز کشیدنِ روی آنها را داشت،آرزوی گاز زدن تکه ی ابری سفید!حالا دیگر
خورشیدِ آسمانش یک لاله ی خونین است..هوایش سبز و زمینش آبیِ آبی است..
به خود آمد...جسد! این تناقضِ مهلکِ این لحظه ها دوباره فرار کرده بود..دوید و او را کنار سوراخِ مخصوصش
دید..مورچه ها با فشار زیادی جسد را به داخل می کشاندند و کرم ها کنار هم چسبیده بودند و برای مهمانِ تازه
جا باز میکردند..روحِ ماجرا ناخوآگاه فاصله اش بیشترُ بیشتر میشد.. کم کم همه چیز را نقطه میدید..یک نقطه ی
سفید لابه لای صدها نقطه ی سیاه..
بلاخره نگاهش را از آن همه نقطه کَند و روبه رویش را دید..ســـــکوت،ســـکوت،ســـــکوت..
یادِ آغوشِ گرمِ همسرش افتاد لبخند زد تمام شد .